RSS

بایگانی دسته‌ها: تجربیات من

احساس من

میدونم این احساس یه عادت نیست…
ولی من از همه دلگیرم…
این یه چرخه انسانیه اون عاشق منه =>من عاشق توام => تو عاشق اونی=> اون عاشق یکی دیگه س ….
اخرشم همه تنها میمونیم ….

 
۱ دیدگاه

نوشته شده توسط در آوریل 30, 2011 در مزخرفات من, افکار من, تجربیات من, تراوشات ذهنی

 

برچسب‌ها:

پلود کامپیوتینگ؟؟؟!!!

استاد شبکه گفت که میخواد واسه درس شبکه یه پروژه جمع کنیم.و گفت که موضوعش ازاده منم که از خدا خواسته سریع رفتم پیشش گفتم استاد من میخوام کلود کامپیوتینگ رو موضوع پژوهشم قرار بدم.گفت باشه عیب نداره خوبه.
بعد دوستام تو کلاس شروع به بحث کردن که اره موضوع ازاد باشه خوب نیست و از این حرفا استاد رفت پایین تخته و نوشت پلود کامپیوتینگ من اینجوری شدم (؟؟؟؟) پر از علامت سوال گفت بچه ها ببینید دوستتون چقدر فعاله تا من گفتم پروژه سریع پلود رو عنوان کرد..دلم میخواست گریه کنم.وای خدا چه استاد خرفتی بابا خب به جای این که این همه شکم گنده کنی بشین یکم تحقیق کن ..
من برگشتم گفتم استاد پلود نه کلود به اقا برخورد و یه منفی بهم داد چون دوستام هم متوجه اشتباهش شدن و بهش خندیدن…

 
2 دیدگاه

نوشته شده توسط در آوریل 19, 2011 در مزخرفات من, افکار من, تجربیات من, تراوشات ذهنی

 

برچسب‌ها:

ریژاو….

این نمایش پرده‌ای نیاز به جاوااسکریپت دارد.

گفته بودم که راجع به خاطره ام از ریجاب یا همون ریژاو میگم بنا به درخواست دوستان اینجا این خاطره به یاد ماندنی رو براتون تعریف میکنم.ممنون که به وبم سر میزنید و توجه میکنید به حرف های روزانه ی من.

قبل از هر چیزی از خود ریژاو بگم که در کرمانشاه واقع شده میان کو های سربلند دالاهو دامنه ی بسیار زیبایی دیده میشه که گویی قسمتی از بهشت هست که به زمین امده…ریجاب یا همون ریژاو به خاطر ظاهرش در منطقه به زبان محلی ریژاو نام گرفته یعنی محل عبور و سرازیر شدن ابها…

حالا میرسیم به خاطره ی ریژاو…این خاطره مربوط میشه به فصل بهار سال گذشته..من و چند تا از دختر عمو ها و پسر عمو ها که بازه ی سنیمون از 19 تا 24 سال بود با هم تصمیم گرقتیم مجردی و دوستانه بریم تفریح بعد یه عالمه بحث و جستجو بالاخره تصمیم گرفتیم بریم ریجاب…اسامی رو به ترتیب سن میگم اول خانم ها سکینه – صدیقه – سمیه – خورشید و پسرامون محمود – مهدی – مسعود – میثم. تو این جمع بیشترمون دانشجو بودیم از دکتر و مهندس و وکیل و زبان شناس ..خلاصه ما رفتیم پایین ابشار چادر زدیم (اگه بخوام همه اتفاقات رو تعریف کنم خسته کننده و loss  میشه کل داستان پس یه قسمت جالبشو میگم) همه دور هم جمع بودیم و مهدی بساط کباب رو فراهم میکرد مسعود و صدیقه و سمیه مشغول ورق بازی بودن محمود هم گرم خواندن همین اهنگی که تو پست قبلی گفتم بود (نا گفته نمونه صداش از این خواننده هم قشنگ تر بود)من و سکینه هم مشغول تماشای مردمی که از مناطق دیگه اومده بودن بودیدم و از هوای اونجا لذت میبردیم ….یه گروه دیگه که مثل ما همه جوان بودن  بالای آبشار وایساده بودن و پایین رو نگاه میکردن یه لحظه دیدیم که یه دختری از اون بالا پرت شد پایین من داد زدم محمود اونم بی معطلی پیرهنشو در اورد و پرید تو آب محمود خیلی هیکلی بود و کلا پرورش اندام کار میکنه ما بهش میگیم قول برره ..آقا پرید تو آب و مثل فیلم هندی ها دختره رو از آب گرفت و دستشو دور گردنش انداخته بود و آوردش بیرون دختر مثل یه پری تو چنگال دیو هی پاهاشو تو هوا تکون میداد محمود گذاشتش زمین و میخواست انگار که میخواست آب تو ریه هاشو خالی کنه دیدیم دختره پا شد به فحش دادن…محمود گفت خانم درست حرف بزن داشتی میمردی اگه نجاتت نمیدادم…دختره برگشت گفت برو گم شو من خودم غواصم اومدم تمرین شیرجه آقا همین رو گفت ما دیگه مردیم از خنده …بیچاره محمود با لباس های خیس اومد تو چادر و هیچی نگفت…هنوز یه ساعت نگذشته بود که همه داد میزدن یه دختر دیگه تو آب افتاده باز گفتیم محمود …محمود گفت زهر مار اینم غواصه خودش میاد بیرون به من چه حتی اگه بمیره من نمیرم …اما این دفعه واقعی بود یکم پایین تر از رود خانه یه پسر دیگه اون دختره رو از آب در آورد وای خدا اون رو چقد به محمود خندیدیم….ولی خیلی هندی بازی در اورد خودمونیم …تازه منتظر تشکر هم بود…امیدوارم خوشتون اومده باشه و حداقل وقتتون تلف نشده باشه…این از قصه ما…

حالا از اون جمع همه ازدواج کردنو هر کدوم یه جا زندگی میکنن…مشهد — تهران–کرمانشاه–بروجرد–اصفهان..

فکر نمیکنم دیگه همچین موقعیتی پیش بیاد..خودتون میدونید داستان زز و ….زیاد حرف زدم بسه دیگه خیلی دوست دارم نظر تون رو بدونم …

 
6 دیدگاه

نوشته شده توسط در اکتبر 17, 2010 در مزخرفات من, تجربیات من, تراوشات ذهنی

 

H.Safa…یاد آور خاطرات قشنگ من…

امروز داشتم تو وبلاگ ها همینجوری میگشتم از بی حوصلگی به این لینک بر خوردم میخواستم که خود اهنگ رو بذارم اما از اونجایی که من یه کرد اصفهانی هستم فقط لینک دادم اگه متوجه نشدید میتونید واسه ترجمه رو من حساب کنید.

حتی اگه متوجه نشدید در کل آهنگش آرام بخشه…

امید وارم خوشتون بیاد…این آهنگ از حسین صفامنش هست من علاقه انچنانی به این خواننده کرد ندارم در کل هیچ کدام از خوانندگان رو زیاد قبول ندارم اما این آهنگش من رو یاد یه خاطره ی دسته جمعیه فوق العاده قشنگ میندازه…

اگه حوصله خوندن این جور خاطرات رو دارید بگید تا تو پست بعدی براتون تعریف کنم…

 
8 دیدگاه

نوشته شده توسط در اکتبر 14, 2010 در مزخرفات من, تجربیات من

 

روز من

دیروز روز من بود روز دختر عجب روز با حالی بود خیلی خوب بود..

مخصوصا کادوی باحال تر و جالب تر از همیشه ی مامان..

خیلی حال داد ..میدونید چی بود؟؟ 3 گیگ ترافیک اینترنت.. اول فکر کردم که مامان یادش رفته روزم رو اما وقتی خواست ترافیکم رو چک کنم خیلی جا خوردم بعد که دیدمش بی نهایت خوشم اومد این پست رو بیشتر به افتخار مامان گلم زدم..

مامان مهربونم بی نهایت دوست دارم

 
3 دیدگاه

نوشته شده توسط در اکتبر 10, 2010 در تجربیات من

 

تئوری نخون عملی کار کن

دیروز رفتم کتاب بگیرم همون کتاب هایی که واسه ترم جدید برداشتم.دو تا نمایندگی هست که معمولا میرم اونجا اولین نمایندگی تو پاساز بسته بود ساعت 3:30 ظهر بود یه جورایی قاطی کرده بودم اون موقع رفتم خرید..رفتم نمایندگی دوم صاحب اونجا یه پیر مرده که قبلا همیشه زود میرفتم کتا ب میخریدم و برمی گشتم بدون بحث و حرف اضافه اما دیروز اینجوری نبود لیست کتاب ها رو بهش نشون دادم و اون هم خوند و یکی یکی گفت که نداریم نداریم نداریم نداریم رسید به فیزیک 2 گفت به به داریم!!!تو دلم گفتم خدا رو شکر حداقل این یکی هست گفت لطفا این کتاب رو که دارین بدین بهم ممنون میشم..گفت این ترم منابع تغییر کرده واسه همین نداریم کتاب ها رو گفتم باشه عیب نداره یه جوری پیدا میکنم باید زود تر شروع کنم به خوندن همین رو که گفتم شروع کرد به صحبت از اینکه قبلا استاد فیزیک بوده و معتقده که باید به بچه ها عملی کار کردن رو یاد داد در حالی که کتاب من رو که تا چند لحظه بعد مال خود خودم میشد رو تو دستش گرفته بود واسم سخنرانی میکرد گفت دخترم تو این دوره هر کی پا میشه یه دیپلم 96 واحدی میگیره میشه مدیر شرکت شما مهندسا نذارین مملکت دست اینا بیافته..سعی کن همیشه به صورت عملی کار کنی که همیشه حرفی واسه گفتن داشته باشی همین که حرف میزد من مشغول فحش دادن به خودم بودم و کتاب رو میپاییدم با نگاه حریصانه .البته حق داشت ما دانشجو ها همه شب امتحانی هستیم و تا دست زور رو سرمون نباشه نمیخونیم.چه برسه به اینکه بخواییم عملی کار کنیم اونم کجا؟pnu واقعا فاجعه اس اما من میخوام به حرفای این استاد احترام بذارم و واقعا از این به بعد هم تئوری بخونم هم عملی کار کنم به خاطر خودم به خاطر اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم.

 
4 دیدگاه

نوشته شده توسط در سپتامبر 24, 2010 در تجربیات من

 

ترفند حرکت نامحسوس در اوبونتو..

دیروز یه ترفند پیدا کردم واسه اینکه وقتی میری تو یه سایت ادرس IP نامعلوم باشه.حالا دارم دنبال یه ترفند میگردم که در لینوکس این اتفاق بیافته چون زیاد با لینوکس کار نکردم یه اوبونتو 10.4 رو کامپیوترم دارم که بیشتر وقتا خوابه فکر میکنم وقتشه که بیدارش کنم.اگه راهی پیدا کردین حتما بهم بگید ممنون.

 
6 دیدگاه

نوشته شده توسط در سپتامبر 18, 2010 در تجربیات من

 

خانم قین!!!!

چند وقت پیش با دوستام تو استانداری کار میکردیم من دبیر کار گروه IT بودم با یه تیم 6 نفره مافوق من همین خانم قین بود که خیلی مذهبیه دو اتیشه بود و همیشه منو نصیحت میکرد یه چند ماهی کار کردیم پیشش وعده میداد اما از پول خبری نبود من هم میگفتم با خودم که حتما چون تازه کاریم میخواد ببینه کار بلدیم یا نه داره امتحانمون میکنه بعد پول کارمون رو میده خلاصه بعد یه مدت دیدم نه مثل اینکه فقط داریم حمالی میکنیم واسه مدیران اینده چون کار ما این بود که فرهنگ  اونا رو در زمینه فناوری اطلاعات بالا ببریم دیدم فایده نداره با همین خانم قین حرف زدم اما زیر بار نمیرفت منم نامردی نکردم و همه کار ها رو خوابوندم و بیخیال استانداری شدم و دیگه پام رو اونجا نذاشتم تا امشب نمیدونم چم شد که به سرم زد که با خانم قین تماس بگیرم زنگ زدم بعد چند تا بوق جواب داد احوال پرسی کردمانگارمنو نشناخت خودم رو معرفی کردم و با یه ذره چاپلوسی گفتم که چی شده که از ما خبر نمیگیری؟اتفاقی افتاده؟خندید و گفت که اره گفتم  چی شده؟گفت والا این مدت درگیر کار خیر خودم بودم!!!!!!!گفتم کدوم کار خیر گفت ازدواج کردم و خندید…دلم میخواست خفش کنم..پس واسه همین بود که میپیچوند چون میدونست که رفتنیه…

این دیگه شد یه درسی که به هیچ کس اعتماد نکنم..حتی اخر حذب اللهیش…

 
۱ دیدگاه

نوشته شده توسط در سپتامبر 12, 2010 در تجربیات من